۱۳۸۸ مرداد ۹, جمعه

هنوز نمرده اند


دیشب ، رفته بودم طرفای یکی از خیابونای ولیعصر خرید. فکر نمیکردم که 40 ام کشته شدگان انتخابات اخیر ، از مصلی بکشه به اون جاها.
همه چی خیلی آروم بود. تصمیم گرفتم برگردم خونه. یکم که جلوتر رفتتم دیدم کلی سطل آشغال آتیش زده شده. اونجا هم شلوغ شده بود و گویا گاز اشک آور زده بودند. اما فقط ده بیست نفر همون دور و ور داشتن با هم صحبت می کردند. تا خواستم موبایلمو دریارم تا چند تا عکس بگیرم ، چند ده تا موتورسوار باتوم به دست اومدن بین جمعیت. ملت سریع پریدن تو کوچه های اطراف، منم همراه یه پسره و یه زن و شوهر رفتیم تو یه کوچه ای. کوچه تقریبا تنگ و خلوتی بود و فکر نمیکردیم اونجا بیان. اما 3 تا موتور که هر کدوم دو تا سوار داشتن ، اومدن تو کوچه و دنبال ما اومدن. هممون داشتیم میدودیم و اونا هم دنبال ما با باتوم و دستگاه شک. یه لحظه استادم تا براشون توضیح بدم که من از خرید برمیگردم و اینا که دیدم یکی از موتور ها ، دستگاه شکشو در آورده و با سرعت داره میاد به طرفم. متوجه حماقتم شدم و دوباره شروع کردم به دویدن. همون موتور رفت پشت پسره و شروع کرد حال دادن بهش.
تونسته بودم خودمو به خانوم و همسرش برسونم و با هم داشتیم فرار میکردیم. یهو موتور سومی اومد جلومون واستاد و اونی که ترک عقب نشته بود تفنگشو که به گمونم کلت بود در آورد و نشونه گرفت به طرفمون و گفت گمشین سریع دور شین(دقیقا همون کاری که ما داشتیم میکردیم)
خانومه بهم گفت ما ماشین داریم بیا سوار شو. سوار شدم. گفتن کجا زندگی می کنی. با اینکه مسیر خیلی پرت بود اما گفتن میرسونیمت. فکر میکردن بدجوری ترسیدم واسه همین تو راه کلی باهام صحبت می کردن و بهم میوه میدادن. سر یه چهار راه هم واستادن و یه مقدار گردو گرفتنو شروع کردیم به خوردن.
واقعا خوشحال بودم. از اینکه از اونجا خلاص شده بودم ، و بیشتر برای اینکه همچین انسانیتی رو داشتم میدیدم. از ماشین که پیاده شدم، با خودم فکر کردم هنوز انسانیت مردم نمرده

۱۳۸۸ مرداد ۵, دوشنبه

استخر و مراقبه



دیشب با بچه ها رفته بودیم استخر. قربونش برم اینقدر بدنم آماده و ورزیدست که 15 دقیقه نگذشته بود کارم به هن و هن افتاد. بهرحال به یه بدبختی اون 90 دقیقه رو سر کردم و اومدیم خونه. با این که در حد بیهوشی خسته بودم یه دو ساعتی تو وب یه چرخی زدم(پست قبلیم رو همون موقع گزاشتم). بعدش رفتم تو جا. فکر کنم کلا ده ثانیه طول نکشید که خوابم ببره.
بعد حدود 20 دقیقه ، با یه صدای کوچیک به خودم اومدم. صدا اصلا بلند نبود. از قرار معلوم اصلا خواب نبودم. هرچی فکر کردم که اون بیست دقیقه قبلو پس داشتم چی کار میکردم و به چی فکر میکردم، چیزی به ذهنم نرسید. راستش چیزی که الان به نظرم میاد اینه که اون زمانو دقیقا داشتم "به هیچی" فکر میکردم، یعنی تهی ِ تهی. بدون هیچ دغدغه ذهنی یا مثلا فکر کردن در مورد خاطره یا یه آرزو. به هیچی ِ هیچی. جالب اینکه خستگیم هم تا حدود خوبی ترمیم شده بود.
یادمه تو یه کتاب ِ در مورد فلسفه هندی خونده بودم که هدف مراقبه و مدیتیشن ِ هندی ، همینه که برای یه مدت زمان نسبتا معقول ، ذهن از هر افکاری که درگیرشه رها بشه، یادمه این تشبیه رو میکرد که فضای ذهن مثل یه یه سطل ِ آب پر از گل و لای ِ . برای اینکه شفافیت و زلالیشو بشه حس کرد باید بزاریش یه گوشه تا هرچی ناخالصی داره ته نشین بشه، راهشم همینه که نزاری هیچ ضربه و شکی بهش وارد بشه، با یه عبارت دیگه فکرای روزمرتو برای یه مدت بزاری کنار.
البته واضحا این تفاسیر در مورد من یکی که صدق نمی کنه ، چون من فقط تو اون لحظه یه چیز میخواستم. خواب

آفت



عجب آفتی افتاده به جان ماها ( یا شاید من ها).

امروز ، قبل از امتحان ، به طرف دانشگاه ، جوانی 25 ساله در وسط کوچه : "رفیق شرمنده ، کیفم رو تو مترو جا گذاشتم. بلیت مترو داری بدی؟". پس از شنیدن نه ، "میشه 275 تومن بدی ، هیچی ندارم که بلیت بگیرم باهاش". و دوباره جواب نه.

آفتی که میگویم ، همین "نه" هاست. من یکی را که بدجوری گرفته. گویی کتاب و دانشگاه و اینترنت و دهکده جهانی و .... همه اثر عکس داده اند و من را در این "نه"هایم ، استوارتر کرده اند.

موضوع آن جوان نیست. موضوع 275 تومان هم نیست. موضوع منم. موضوع ، اخمم در هنگام نه گفتن است. موضوع تنگ تر شدن حوزه دیدم ، تنها با دایره خود و خانواده و دوستان نزدیک رابطه برقرار کردنم است. حتی موضوع من نیستم. موضوع تنگ تر شدن دایره‏‏ دید همه مان است. دیگر مجموع این دایره ها ، همه جا را نمی پوشاند. حدس میزنم آن جوان ده پانزده دقیقه ای را باید در خیابان بگردد تا فرشته نجات یا شکار خود را گیر بیاورد.دیگر آن جوان ، به راحتی در دایره های ما قرار نمی گیرد. دایره های ما ، خیلی محدود شده.

نمی دانم آفت کشش چیست، اما میدانم که باید بکشمش.

۱۳۸۸ مرداد ۴, یکشنبه

خشت اول چون نهد معمار کج - تا ثریا می رود دیوار کج


تجربه های جدید (حداقل مربوط به من و ژیگوولت) چیزی خلاف این بیت رو میگه. مثال واضحش همین وبلاگه ، چندین ماه میخواستم شروع کنم به نوشتن صفر و یکی ، هر بار به یه بهانه ای ، از تحقیق در مورد سرویسهای مختلف وبلاگ گرفته تا اسم و .... . آخرش هم این شد !
برای همین ، سلام.